۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

سعدی و حکایت روزه داری

به سرهنگ سلطان چنین گفت زن، که خیز ای مبارک در رزق زن
برو تا ز خوانت نصیبی دهند، که فرزندکانت نظر بر رهند

بگفتا بود مطبخ امروز سرد، که سلطان به شب نیت روزه کرد
زن از نا امیدی سر انداخت پیش، همی گفت با خود دل از فاقه ریش

که سلطان از این روزه گویی چه خواست؟، که افطار او عید طفلان ماست
خورنده که خیرش برآید ز دست، به از صائم الدهر دنیا پرست

مسلم کسی را بود روزه داشت، که درمانده ای را دهد نان چاشت
و گرنه چه لازم که سعیی بری، ز خود بازگیری و هم خود خوری

۲ نظر:

نرگس گفت...

به به مي بينم كه بالاخره وارد حوزه شعر هم شديد و دست از سر كتاب و فيلم برداشتيد

ساره گفت...

شاعد که نبودنی اینم شدی... حالا ما با تو چه کنیم؟؟؟؟