به سرهنگ سلطان چنین گفت زن، که خیز ای مبارک در رزق زن
برو تا ز خوانت نصیبی دهند، که فرزندکانت نظر بر رهند
بگفتا بود مطبخ امروز سرد، که سلطان به شب نیت روزه کرد
زن از نا امیدی سر انداخت پیش، همی گفت با خود دل از فاقه ریش
که سلطان از این روزه گویی چه خواست؟، که افطار او عید طفلان ماست
خورنده که خیرش برآید ز دست، به از صائم الدهر دنیا پرست
مسلم کسی را بود روزه داشت، که درمانده ای را دهد نان چاشت
و گرنه چه لازم که سعیی بری، ز خود بازگیری و هم خود خوری
برو تا ز خوانت نصیبی دهند، که فرزندکانت نظر بر رهند
بگفتا بود مطبخ امروز سرد، که سلطان به شب نیت روزه کرد
زن از نا امیدی سر انداخت پیش، همی گفت با خود دل از فاقه ریش
که سلطان از این روزه گویی چه خواست؟، که افطار او عید طفلان ماست
خورنده که خیرش برآید ز دست، به از صائم الدهر دنیا پرست
مسلم کسی را بود روزه داشت، که درمانده ای را دهد نان چاشت
و گرنه چه لازم که سعیی بری، ز خود بازگیری و هم خود خوری

۲ نظر:
به به مي بينم كه بالاخره وارد حوزه شعر هم شديد و دست از سر كتاب و فيلم برداشتيد
شاعد که نبودنی اینم شدی... حالا ما با تو چه کنیم؟؟؟؟
ارسال یک نظر