شعری از هربرتو هولدر شاعر پرتغالی ترجمه از علی معینی
عاشق دگرگون مي شود
عاشق به معشوق مبدل مي شود،
با لبخند رام نشده اش، دندان هايش، دستانش
که مي درخشند در تاريکي.
صوت مي آورد و سکوت و
قيل و قال امواج سرد و صخره هاي سوزان درونش را.
با سکوت مردد حيات
آواهاي کهن را مي پوشاند.
عاشق آني به آني دگرگونه مي شود،
و اين لحظه روح ناميراي عشق است
که زندگي مي آفريند در فضاهاي بي انتهاي شناور
بر هر آنچه مرده است.
عاشق دگرگونه مي شود. از اشکال، راهي به درون مي شکافد.
و معشوق خليجي است محصور،
به وسعت يک شمعدان،
ستون فقرات
و روح و روان زني که نشسته است بر جايي.
عاشق شعله شب را فرومي نشاند.
چرا که او همه چيز است و معشوق
ديواره ايست فروريخته از بادي که از سوي عاشق مي وزد
از پنجره يي گشوده در بلندي ها.
عاشق از هر دريچه بازي به درون مي آيد و
درهم مي شکند، درهم مي شکند، درهم مي شکند.
عاشق پتکي است ويرانگر
که معشوق را دگرگون مي کند.
از گوش به درون مي آيد و زن
که گوش سپرده است به آن فرياد سوزان،
همچون نخستين روز تابستان
تا ابد در ياد خواهد داشت.
او گوش فرامي دهد
و مادامي که در فرياد عاشق غنوده، او آرام دگرگون مي شود.
از خواب برمي خيزد، به راه مي افتد و خود را به عاشق مي سپارد،
فرياد عاشق را به او بازمي گرداند.
عاشق و معشوق تک فريادي اند مقدم بر عشق،
و فرياد مي زنند و ويراني به جاي مي گذارند.
عاشق معشوق را با روح عاشقانه اش ويران مي کند،
و معشوق عاشق را با روح فروريخته اش.
آنگاه جهان است که به قيل و قال ناموزون عشق مبدل گشته.
منبع: روزنامه اعتماد 87/2/17
عاشق دگرگون مي شود
عاشق به معشوق مبدل مي شود،
با لبخند رام نشده اش، دندان هايش، دستانش
که مي درخشند در تاريکي.
صوت مي آورد و سکوت و
قيل و قال امواج سرد و صخره هاي سوزان درونش را.
با سکوت مردد حيات
آواهاي کهن را مي پوشاند.
عاشق آني به آني دگرگونه مي شود،
و اين لحظه روح ناميراي عشق است
که زندگي مي آفريند در فضاهاي بي انتهاي شناور
بر هر آنچه مرده است.
عاشق دگرگونه مي شود. از اشکال، راهي به درون مي شکافد.
و معشوق خليجي است محصور،
به وسعت يک شمعدان،
ستون فقرات
و روح و روان زني که نشسته است بر جايي.
عاشق شعله شب را فرومي نشاند.
چرا که او همه چيز است و معشوق
ديواره ايست فروريخته از بادي که از سوي عاشق مي وزد
از پنجره يي گشوده در بلندي ها.
عاشق از هر دريچه بازي به درون مي آيد و
درهم مي شکند، درهم مي شکند، درهم مي شکند.
عاشق پتکي است ويرانگر
که معشوق را دگرگون مي کند.
از گوش به درون مي آيد و زن
که گوش سپرده است به آن فرياد سوزان،
همچون نخستين روز تابستان
تا ابد در ياد خواهد داشت.
او گوش فرامي دهد
و مادامي که در فرياد عاشق غنوده، او آرام دگرگون مي شود.
از خواب برمي خيزد، به راه مي افتد و خود را به عاشق مي سپارد،
فرياد عاشق را به او بازمي گرداند.
عاشق و معشوق تک فريادي اند مقدم بر عشق،
و فرياد مي زنند و ويراني به جاي مي گذارند.
عاشق معشوق را با روح عاشقانه اش ويران مي کند،
و معشوق عاشق را با روح فروريخته اش.
آنگاه جهان است که به قيل و قال ناموزون عشق مبدل گشته.
منبع: روزنامه اعتماد 87/2/17
۱ نظر:
سلام
ممنونم از تبریکتون...
شعر قشنگی گذاشتید
_____________________
دختران شهر
به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
می میرند
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است
که هیچکس به خانه اش نمی رسد
"گروس عبدالملکیان"
ارسال یک نظر