۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

مترو ،من و مصطفی مستور

بعداز عبور از یک ترافیک سنگین رسیدم به مترو، ساعت 10 باید می رسیدم به جلسه دبیر جشنواره فیلم زیتون دیر شده است، بی حوصله نشستم تو واگن او لخواستم چرتی بزنم اما نشد ...

کتاب "روی ماه خداوند را ببوس" مستور را باز می کنم تا قسمتی دیگر را بخوانم صدای پسرکی که ویفر می فروشد در در واگن می پیچد و یک لحظه حواسم را از کتاب پرت می کند پسرک ویفر فروش انگار اخر استاد ارتباطات است همچین فیلم بازی می کند که نگو ...دوتا کارتون ویفر را گذاشته است جلوی پایش و یکسره داد می زند :

ـ برادرا یتیمم پدرم فوت کرده این هم گواهی فوتشه و خرج خانواده را من می دهم، مادرم نابیناست تو رو خدا یک چند تا ویفر بخرید

مستور رسیده است به جای که دوست قصاب دکتر پارسا ،به قهرمان داستان زنگ زده است

پسرک ادامه می‌دهد ولی باز هم کسی ویفر نمی خرد

پیرمردی از گوشه واگن پسرک‌راصدا می‌زند و می خواهد ویفربخرد ولی وقتی‌که می فهمد 6 بسته ویفر 1000تومان است پشیمان می شود

قهرمان داستان با قصاب قرارمی گذارد

پسر از واگن قطار پیاده می شود زنی به جای او سوار می شود و شروع می کند به فریاد زدن :

ـ 3 تا جوراب 1000 تومان

و درحالی که سعی می‌کند تا بدنش به بدن مردها تماس نداشته باشد داد می‌زند 3 تا جوراب 1000 تومان

قهرمان مستور به محل کار قصاب در سلاخانه می رود

زن جوراب فروش از واگن پیاده می شود

دوست قصاب دکتر پارسا مهر تایید را بر روی لاشه حیوان مرده می زند

صدای یک زن در واگن می پیچد

ـ ایستگاه بعدی شاد آباد ..

قهرمان مستور از خود می پرسد

آیا خدایی هست ؟

.....

هیچ نظری موجود نیست: