1. دوشنبه است ساعت 7 صبح از خواب بیدار میشوم نگاهی به تقویم کنار تخت می کنم 7 بهمن است ...میآیم دفتر شرکت مینشینم پشت میز، کامپیوتر را روشن میکنم؛ هفتان فیلترشده است به خودم می گویم خوب روزی که با این خبر شروع شود با چه چیز پایان می یابد ....
2. دوباره همان دوشنبه است دوباره همان 7 بهمن و این بار 7 شب از نشر چشمه آخرین کتاب احمد رضا احمدی را میخرم کتاب را باز میکنم تا نگاهی بی اندازم، قطعه ای مرا مجذوب خود می کند. زنگ میزنم به دوستی تا در مورد کاری از او سوال کنم که میگوید در غم از دست دادن پدر غمگین است ،مبهوت می شوم و ناراحت دوباره کتاب "روزی با تو خواهم گفت" احمدی را باز میکنم و قطعه را مجدد میخوانم ....
برای پدرآمنه فرخی که از ما به خدا نزدیک تر است
تو را از اتاق بیمارستان به خیابان رها کردند ـ کدام خیابان ـ نام خیابان را نمی دانم ـ چه تفاوت دارد که بدانم یا ندانم ـ تو مرده بودی ـ کاغذهای سفید نانوشته ازآمبولانس به خیابان روان بود .برگها از درختان رها می شدند .از شیشه های آمبولانس به داخل آمبولانس می رفتند تو در میان برگها در آمبولانس گم می شدی ...
آمبولانس در پشت چراغ قرمز ماند برای تو چه تفاوت داشت ....
تو با آمبولانس از میان سبدهای پرتقال و از میان بازی کودکان گذشتی ـ پرتقال ها به دنبال آمبولانس روان بودند... کودکان خواستند تو را صدا کنند راننده ی آمبولانس به آنها آموخت که باید ساکت باشند و کودکان ساکت شدند ....
من سعی میکنم کوچه های کودکی تو را به یاد آورم دیشب هم میخواستم از کوچه های خیس برای تو بگویم تا آمدم آغاز کنم از بیمارستان خبر مرگ تو را آوردند ...
قسمتی از قطعه "اول اسفند ماه بود تو مرده بودی" نوشته "احمد رضا احمدی "در کتاب "روزی برای تو خواهم گفت"
2. دوباره همان دوشنبه است دوباره همان 7 بهمن و این بار 7 شب از نشر چشمه آخرین کتاب احمد رضا احمدی را میخرم کتاب را باز میکنم تا نگاهی بی اندازم، قطعه ای مرا مجذوب خود می کند. زنگ میزنم به دوستی تا در مورد کاری از او سوال کنم که میگوید در غم از دست دادن پدر غمگین است ،مبهوت می شوم و ناراحت دوباره کتاب "روزی با تو خواهم گفت" احمدی را باز میکنم و قطعه را مجدد میخوانم ....
برای پدرآمنه فرخی که از ما به خدا نزدیک تر است
تو را از اتاق بیمارستان به خیابان رها کردند ـ کدام خیابان ـ نام خیابان را نمی دانم ـ چه تفاوت دارد که بدانم یا ندانم ـ تو مرده بودی ـ کاغذهای سفید نانوشته ازآمبولانس به خیابان روان بود .برگها از درختان رها می شدند .از شیشه های آمبولانس به داخل آمبولانس می رفتند تو در میان برگها در آمبولانس گم می شدی ...
آمبولانس در پشت چراغ قرمز ماند برای تو چه تفاوت داشت ....
تو با آمبولانس از میان سبدهای پرتقال و از میان بازی کودکان گذشتی ـ پرتقال ها به دنبال آمبولانس روان بودند... کودکان خواستند تو را صدا کنند راننده ی آمبولانس به آنها آموخت که باید ساکت باشند و کودکان ساکت شدند ....
من سعی میکنم کوچه های کودکی تو را به یاد آورم دیشب هم میخواستم از کوچه های خیس برای تو بگویم تا آمدم آغاز کنم از بیمارستان خبر مرگ تو را آوردند ...
قسمتی از قطعه "اول اسفند ماه بود تو مرده بودی" نوشته "احمد رضا احمدی "در کتاب "روزی برای تو خواهم گفت"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر