۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

خسته شدم بس كه دلم دنبال يك بهونه گشت...

خسته شدم از دست آدمهاي كه تا سرشون خلوت ميشه و خوشيهاشون تموم ميشه ياد آدم مي افتند و تازه نه تنها به روز ترين مسئله ادم يادشون نيست بلكه مهمترين اتفاق دوستشون را فراموش كردن و به روي خودشون نميارن
خسته شدم از دست آدمهاي كه خودشون هزارتا كار مي كنند و همه جا مي روند و كسي هم حق نداره از آنها هيچ سوالي بكنه اما به خودشون حق مي دهند هر سوالي دوست دارند از آدم به پرسند
خسته شدم از اينكه براي عده اي مركز 118 باشم
خسته شدم بس كه دلم دنبال يك بهونه گشت ...

هیچ نظری موجود نیست: