۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

آغاز روزهای بی "اعتماد"ی

صبح
از خانه زدم بیرون هنگام رد شدن ازجلوی سوپری محل پدرم داشت خرید می کرد یک لحظه صدایشان راشنیدم صاحب مغازه به پدرم می گفت : اختیار دارد حاج اقا شما به ما اعتماد ندارید
پدرم می گفت خواهش می کنم ما همیشه اعتماد دارم
رفتم سر خیابان سوار تاکسی شدم. دختر خانم کناریم داشت با دوست پسرش پچ پچ می کرد :
مرد: عزیزم امشب میای خونمون
زن : نه
مرد چرا؟!مگه به من اعتماد نداری
زن: چرا اعتماد دارم اما می خواهم ازت جداشم
مرد :چرا
زن: برای اینکه بهت اعتماد دارم
ظهر
می روم بانک تا پول بگیرم تو پوستر تبلیغاتی بانک نوشته به بانک ما اعتماد کنید
از دستگاه نوبت می گیرم توبرگه رای نوشته 185 و پایین برگه نوشته 48 نفر جلوی شما قرار دارند اما تو بانک فقط 3 نفر حضور دارند می روم جلو به کارمند بانک می گوییم چرا دستگاه این طوری نوبت می دهد
می گوید ولش کن بابا اعتمادی به اون دستگاه نوبت دهی نیست
می رسم سر کار دبیرسرویس تو حرفهاش همش میگه :
کاری کنید که بشه به شماها اعتماد کرد
عصر
می خواهم از محل کار بیایم بیرون خبر می رسد اعتماد توقیف شد
می آیم بیرون می رسم سر خیابان به دکه روزنامه فروشی می رسم
می گویم آقا اعتماد تموم شده ؟
میگه آره اعتماد نداریم
تو دکه روزنامه فروشی نگاهم با نگاه حاتمی کیا روی مجله ایراندخت یکی می شود حاتمی کیای که رنگ ارغوانش برای ایران دخت هم خوش یمن نبود...
روزهای بی اعتمادی آغاز شد

۲ نظر:

آزاده گفت...

سلام ...
چه عجب! بالاخره این قسمت نظرات درست شد! ؛))

دیگه فکر کنم توی دکه های
روزنامه فروشی، چیزی جز کیهان و ایران امروز و یالثارات نمونده باشه (البته ما یکی دو نوع خراسانی هم هنوز داریم که ازقضا بسیار هم وزین هستن ایشون!!!)

یه عکس جالبی از تحریریه اعتماد دیدم توی این وبلاگ... جالبه!
http://dokhtarhaji.wordpress.com/


بابت پستهای حذف شده، باید بگم بعضی مطالب حال و هوای دلتنگ یه زمانهای خاصه! موندنشون توی وبلاگ آدمو کسل می کنه ...

بعدشم اینکه نوشتم

"از زندگی _ از این همه تکرار_
خسته ام / از های و هوی کوچه و بازار خسته ام "

کجاش پست خوبه آخه؟!

آزاد گفت...

چه عجب!!!!