۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

داستان یک روز بد

صبح ساعت 8 با صدای تلفن از خواب بیدار شدم خواهرم بود؛ پرسید حالا بابا چطوره گفتم چطورهمگه گفت هیچی تصادف کرده گفتم نمیدونم بذار صداش کنم رفتم سمت پنچره پدر تو حیاط داشت با ماشین ور می رفت خم شده بود و داشت عقب ماشینو نگاه می کرد زدم به شیشه و صداش کردم آمد تو و تلفن را برداشت. رفتم لباس عوض کردم تا برم سرکار؛ این تلفن و این خبر یعنی اینکه امروز ماشین نیست باید با خط 11 برم سرکار پدر داشت با تلفن حرف میزد که آمدم بیرون ...
گفتم قبل از اینکه بروم شرکت بروم موسسه مالی ... و ببینم پولی را که قول داده بودند به حسابم ریختن؛ رفتم دیدم متصدی باجه میگه که آقای مدیر یک ماهه نیست و برای همین تمام سندها مانده ؛یعنی پول من به خاطر یک امضاء یک ماهه که عقب افتاده کمی با کارمند جرو بحث کردم و آمدم بیرون ...
رفتم شرکت؛ تو شرکت آقای مدیر قرار بود یک کارهای را پیگیری کند ولی نکرده است با او هم جرو بحث کردم نشستم تو اتاق پشت کامپیوترداشتم کار می کردم گرسنه ام شد دیدم ساعت 15 است گفتم ای بابا چرا ناهار نیاوردند زنگ زدم رستوران گفتم چرا امروز ناهار نفرستادید بالا؟! مسئول رستوران گفت اسم شما امروز نبود فکر کردیم شما افید زنگ زدم به خانم رضایی مسئول پشتیبانی گفتم چرا اسم منو رد نکردید؟! گفت ای وای یادمون رفته بود و یک جرو بحث دیگه...
ساعت 16 خانم بیات زنگ زد گفت مگر قرار نیست دو روز دیگر برویم نمایشگاه ...؟ گفتم کدام قرار؟! گفت دو روز پیش هماهنگ کردیم گفتم بابا چه هماهنگی ما الان 10 روز است که همدیگررا ندیدیم ؛ دلخور شد و قطع کرد....
ساعت 17 برای رسیدن به یک قرار مهم از شرکت راه افتادم بیرون ؛ میدان انقلاب آتش گرفته دود همه میدان را فرا گرفته ؛ آتش نشانی کل میدان را بسته دارم. می رسم نزدیک محل قرار. دوست دیگرم مسیج میزنه که گاز استریل و تیغ بخر و بیاور زنم با تیغ رگشو زده؛ ولی نمیتوانم برگردم باید برم سرقرارمی روم و باهم میرویم جلسه اما همش چرت و پرت میگویم دوستم شاکی میشه میگه حواست کجاس؟! اصلا حواسم تو جلسه نیست بلند میشوم میام بیرون ...
میروم داروخانه و گاز استریل و بتادین می خرم می روم خانه دوستم نش را آورده خوابانده تو اتاق جفت دستهاش خونیه میگم ببریمش دکتر میگه نمیشه داروها رو بهش میدم آمپول کزاز را به زنش میزنه ؛این رفیقم کی می خواهد از این اعتیادش دست برداره نمی دونم ...
ساعت 11 شب خسته و کوفته میام خونه تلویزوین روشنه و ضرغامی داره سریال مسخره ایرانی را نشان میده تو خونه همچنان بحث تصادف در جریانه ؛ مادر می پرسه شام می خوری با سر می گم نه و میروم حمام دوش می گیرم می ایم بیرون لباس عوض می کنم می روم تو تخت کتاب "تمام زمستان مرا گرم کن "را بر می دارم نگاهی به ساعت می کنم ساعت هنوز 8 صبحه ... خوابم میگیره...
چهارشنبه5/10/87

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام جالب بود وتخیلی موفق باشی