این روزها مدام به یاد یکی از دوستان قدیمم در دبیرستان می افتم ،بهمن.
در دوران دبیرستان دوستی داشتم به نام بهمن که هم همکلاس بودیم وهم همسایه و هم همسن و سال بعدها بهمن یک دوستجدید پیدا کرد به نام اکبر که با من هم کم کم رفیق شداکبر دوسال از من بزرگتر بود و تو کوچه ما زندگی میکردند، بهمن دو تا خواهر داشت اکبر با بهمن بیشتر رفیق بود تا من اون هم به خاطر خواهرهای بهمن بود اکبر به یکی از خواهرهای بهمن علاقه داشت و بهمن اینو نمی دانست ولی من به این رابطه پی برده بودم اکبر برای اینکه علاقشو به بهمن و خانواده بهمن ابراز کنه همیشه تو زنگ تفریح و یا بعد ازتعطیلی مدرسه برای من و بهمن خوراکی می خرید و یا باهم می رفتیم سینما آخر تو خیالش این بود که که با خواهر بهمن ازدواج کند .
گاهی هم ما اکبر را مهمان می کردیم ولی بهمن فکر می کرد که به خاطر رفاقته که اکبر داره خرج می کند ولی من که اصل ماجرا را می دانستم بهمن را تحریک می کردم که از اکبر بخواهد تا بیشتر خرج کند ، مثلا تو زنگ تفریح برامون ساندویچ می خرید و در آن دوره هم که مثل الان خبری از بوفه درست و حسابی نبود خرید ساندویج بهترین خوراکی بود بنده خدا اکبر چه تلاشی می کرد تا از آن سوراخ پنجره بوفه یک ساندویچ برامون بخرد......
وقتی یاد آن روزها می افتم خیلی ناراحت می شوم و احساس گناه می کنم حالا خیلی از آن سالها گذشته، بهمن و خانواده اش از محل و شهرمون رفتند و سالهاست که خبری ازش ندارم و اکبر هم بعدها رفت دانشگاه و بعد هم با دخترخاله اش ازدواج کرد و رفت کانادا...
و من این روزها که مدام یاد خاطرات گذشته می افتم به خودم می گویم شاید این روزهای بیمعشوقگی تاوان سالهای است که من ازعشق اکبر به خواهر بهمن سوء استفاده می کردم...

۳ نظر:
خوش به حال اکبر
خوش به حال بهمن
و خواهرهایش
و ....
و خاطراتی که
حتی بیش از آدم ها
ماندگارند ...
پ.ن: قبول که از سر دلتنگی ست ... اما با این همه ناامیدی؟!! ...
سلام خوشحال میشم به این وبلاگ سر بزنید ماهر هفته 5شنبه ها میریم پارکهای مختلف با مردم نقاشی میکشیم harhafte.blogspot.com
سلام خوشحال میشم به این وبلاگ سر بزنید ماهر هفته 5شنبه ها میریم پارکهای مختلف با مردم نقاشی میکشیم harhafte.blogspot.com
ارسال یک نظر